«دستنوشته فرزند یک جانباز .....»
87/10/28 12:25 ص
سلام مامان قهرمانم ...
میدونی ... حالا که روز تولدته ، من و آبجی می خواستیم قشنگ ترین هدیه رو برات بخریم ولی نمی دونستیم چی بخریم . دخترخاله میگفت برات یه دست کامل لوازم آرایش بخریم .... میگفت اگه مامانت آرایش کنه ، زخمهای روی صورتش کمتر معلوم میشه ... میگفت : زشته یه معلم با سرو صورت زخمی سر کلاس بره ... میگفت : شاگردهاش می فهمند شوهرش ... می دونم تو هیچ وقت برای خودت از این چیزها نمی خری ... آخه همش رو میدی پول دارو و بیمارستان بابا .... بابا هم که تو رو کتک میزنه .... فحش میده .... حرف هایی میزنه که ما نمی فهمیم ... فقط می بینیم و گریه می کنیم . من و آبجی خوب می فهمیم که وقتی بابا موجی میشه ، تو دستای مارو می گیری و میبری تو اتاق دیگه...بعد میری تا بابا کتکت بزنه و موهای قشنگتو بکشه...من و اون خوب میدونیم چرا این کارو می کنه .
آخه اگه تو نری جلو بابا ، اون خودشو میزنه ... دست خودش نیست ... تو هم چون بابا رو خیلی دوست داری نمی خواهی بابا خودشو بزنه ... به قول خودت یه ذره از سهم فداکاری هاش رو میدی ... از ترکشهای توی بدنش ... از موجی شدنش ... از ... ما می فهمیم که وقتی بابا آروم میشه ، سرش رو میگیره و چقدر گریه میکنه ... وقتی میفهمه چیکار کرده ، ناراحت میشه ... دستت رو میبوسه ... تو هم گریه میکنی ... من و آبجی صدای گریه تو و بابا رو می شنویم .
مامان جون ، مامان خوب و قهرمانم ، پس سهم ما چی میشه ؟ ما هم می خوایم مثل تو و بابا قهرمان باشیم .. می خوایم روز تولدت ، پول هامون رو بدیم به تو تا برای بابا دوا بخری ... فقط تو رو خدا این دفعه بذار بابا ما رو جای تو کتک بزنه .... !!! « احمد اکرمی »
اینو که خوندید دستنوشته یه فرزند جانبازه ...
حرفی برا گفتن ندارم ... فقط کمی فکر کنید ... الان حدود 20 ساله که از دفاع مقدس میگذره ... میبینید که هنوز ....
برگرفته از نشریه امتداد شماره 34
«مرکز آسمان»
87/10/25 9:54 ع
دستنوشته ای از سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی :
بعد از هزار و سیصد و چهل و چند سال، هیچ از خود پرسیده ای که چرا اینان خود را « راهیان کربلا » نامیده اند، با این همه شیدایی و اشتیاق که هنوز قافله سال شصت و یکم هجری قمری به بیابان کربلا نرسیده است.
مگر آنان سر مبارک امام عشق را بر فراز نیزه ندیده اند؟
مگر شفق را ندیده اند که چه سان در خون نشسته است؟
مگر بوی خون را نشنیده اند؟... و بر علم هایشان نوشته اند: کُلُّ اَرْضٍ کَربَلا و کُلُّ یومٍ عاشورا!
مگر کربلا از سیطره زمان و مکان خارج است که همه جا کربلا باشد و همه روزها عاشورا؟
مرا ببین که در پیشگاه ولایت سخن از زمان و مکان می گویم! زمان و مکان نسبت است و برای آن که از جوار مطلق، از بلندای اعراف بر عالم وجود می نگرد، اینجا در پیشگاه ولایت، سخن از زمان و مکان گفتن نشانِ بی خردی است.
کربلا قلب زمین است و عاشورا قلب زمان.
یعنی اصلاً کربلا مطلق زمین است و عاشورا مطلق زمان، و راه های آسمان از اینجا آغاز می شود؛ از اینجا دروازه ای به عالم مطلق گشوده اند.
می پرسی که از متناهی چگونه می توان راهی به سوی نامتناهی جُست؟ این سرّ الاسرار خلقت است و گویی تقدیر اینچنین رفته است که اسرار، اگر چه به بهای سر باختن حسین علیه السلام، فاش شود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
طرفه خراباتی است این سیاره زمین، که از آن دروازه هایی به سوی نامتناهی گشوده اند: بیت الله، کلام الله و... ثارالله.
اقمار منظومه شمسِ ایمان را ببین! آنجا، در طواف بیت الله که حصن ولایت است و حرم امن لا اله الّا الله. آنجا سایه بیت المعمور است و زمین و آسمان در این ناکجا آباد به هم می پیوندند؛ یعنی از آنجا، فراتر از نسبت ها، دروازه ای به عالم اطلاق گشوده است و ولی مطلق باید از این باب پای به عالم خاک گذارد؛ یعنی علی علیه السلام باید در خاک کعبه متولد شود.
امام روح قبله و باطن بیت الله است، اما وا اسفا که ظاهر گرایان از کعبه نیز تنها سنگ های آن را می پرستند.
طرفه خراب آبادی است این سیاره زمین ... که در طواف شمس به سفری آسمانی می رود هیچ از خود پرسیده ای که بر گرد آن طواف می کند و شمسِ شمس را نیز شمسی دیگر؛
و همه در طواف شمسِ عشق، مشکات نخستین، ولی مطلق.
آه... دریافتم؛ مقصد این سفر آسمانی تویی.
مقصد تویی وآنان تو را رها کرده اند و بر گرد دیوارهایی سنگی می چرخند!
ای همسفر اینجا حیرتکده عقل است، بر گُرده زمین،
در سفری آسمانی با کهکشان ها، در سفری آسمانی که مقصدش با اوست؛
سفری از ظاهر به باطن، از بیرون به درون.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جلوه ایمان در چشم آسمانیان نور است، و کفر تاریکی. یعنی که زمین در چشم آسمانیان، آسمانی دیگر است که سراج منیرش انسان کامل است و تقدیر آسمان ها- با همهآن عظمت که شنیده ای- در این سیاره خاک تعین می یابد. مگر نه اینکه خلیفه خدا اینجاست؟
عجبا! روح خدا در خاک تعلق یافته است تا انسان خلق شود.
مگر چیست این خاک، که شایسته تعلق روح است؛ آن روح آسمانی، آیینه دار طلعتِ یار؟
خاک تمثیل فقر است و عبودیت، و آن تعلق یعنی که غنای مطلق در فقر است،و ولایت در عبودیت؛
و ما خَلَقْتُ الْجِنَّ و الْاِنْسَ اِلّا لِیعْبُدون.
پس چون پیشانی بر خاک افتد، کار جهان به سر انجام می رسد و سفر آسمانی زمین به مقصد می انجامد و فُلکِ خلقت بر ساحل آرام ابدیت لنگر می اندازد... بر کرانه بیکران دار القرار،
عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِر.
اکنون سر بردار و بنشین و تشهد بخوان، که هنگام تأمل در مقام شهود است؛ ای همنشین شاهدان! ذلِکَ یوْمُ الْخُلود، در جنت بقای بعد از فنا.
السلام علیک ایها النبی... آه دریافتم، پس غایت نماز نیز تویی!
ای مقصد سفر آسمانی،
ای روح قبله، ای مجمع جمیع آنچه سزاوار حمد است،
پس غایت نماز تویی!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سرّالاسرار خلقت این سخن است: فَاَحْبَبْتُ َان ُاعْرَفْ
اما طلعت شمس باید که از افق شب باشد،
و یوم الدین از افق لیله القدر،
و نور از افق ظلمت، و عشق از افق هجران، یعنی که باید در عصری ظاهر شود که فرعون داعیه «اَنَا َربُّکُمُ اَلْاَعْلی » سر داده باشد،
و محمد در عصری که ابو جهل کلیددار خانهخدا باشد
و کعبه، خانه توحید، در تملیک بت ها،
آه از شفق ... و سرخی شفق، آنگاه که روز به شب می رسد و خورشیدِ حق در افق خونین عاشورا غروب می کند و... شب آغاز می شود!
اما دل به تقدیر بسپار، شب عشوه ای است که اختران امامت را ظاهر کند.
این سرّالاسرار خلقت است و گویی تقدیر اینچنین رفته است که اسرار فاش شود، اگر چه به بهای سر باختن حسین علیه السلام.
بگذار فاش گفته شود که آن که مسجود ملائکه است حسین است و آدم را ملائک از آن حیث که واسطه خلقت است سجده کردند؛
و این سجده ای ازلی است؛ میزان حق، که ابلیس را از صف ملائکه طرد می کند.
یعنی که فطرت عالم بر حُبّ حسین و ولایت او شهادت می دهد
و آن پیمان ازلی- اَلَسْتُ بِرَبَّکُمْ قالوا بَلی- عهدی است که خلقت از بنی آدم بر حبّ حسین و یاری او ستانده است.
«خون» با حسین پیمان «ریختن» بسته است، «سر» با حسین پیمانِ «باختن».
دل تو عرصه ازلی خلقت است.
گوش کن که چه خوش ترّنمی دارد در تپیدن: حسین، حسین، حسین، حسین، نمی تپد، بل حسین حسین می کند. کجاست آن که زنجیر جاذبه خاک را از پای اراده اش بگشاید و هجرت کند، از خود به بستگی هایش، تا از زمان و مکان فراتر رود و خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برساند و در رکاب امام عشق به شهادت رسد؟
و از آن پس دیگر،این باد نیست که بر تو می وزد، این تویی که بر باد می وزی. و از آن پس دیگر، آن تویی که بر زمان می گذری، و آن تویی که مکان را تشرّف حضور می بخشی. یعنی نه اینچنین است که کربلا شهری درمیان شهرها باشد و عاشورا روزی درمیان روزها؛ زمین سراسر پهن دشت کربلاست و کربلا ما را به خود فرا می خواند. کربلا ما را به خود فرا می خواند. آری، پیروزی با ماست،چرا با ماست.
کربلا ما را به خود فرا می خواند و آن سوی تر، «قدس» است در اسارت «شیطان»... و راه قدس از کربلا می گذرد.
این همه را در متن تاریخ بنگر، مبادا غافل شوی و بنگاری که زمان بر تو وفا خواهد کرد و نخواهی مرد؛ نه، زمان بر هیچ کس وفا نمی کند، اما با این همه، زمان بر عاشورا مانده است و تو چه امروز و چه دیروز و چه هزار سال دیگر، یا باید که درقبیله شیطان داخل شوی و به لشگر یزید بپیوندی، و اگر نه، مرد باشی و در خیل اصحاب حسین علیه السلام پنجه در پنجه ظلم درافکنی و تا پای خون و جان بایستی .
کربلا ما را به خود فرا می خواند و دل های مشتاق، همچون کبوتران جَلدِ حرم در هوای کربلا پر می کشند. گوش کن! به ندای دلت گوش کن که حسین حسین می کند و اگر تو کربلایی هستی و سینه ات فراخنای آسمان کربلاست و تنت قفسِ تنگ نام و ننگ و خورو خواب را نمی پذیرد، به قبله گاه جبهه رو کن و اگرنه، بمان و ننگِ ماندن را بپذیر؛ و بدان که آبِ مانده را مرداب می خوانند. اما اینان کبوتران جَلدِ حرم عشقند و حرم عشق کربلاست. چگونه در بند خاک بماند آن که پرواز آموخته است و راه کربلا را می شناسد؟ و چگونه از جان نگذرد آن کس که می داند جان، بهای دیدار است؟ ای جوانمرد بگو که از کدام قبیله ای! اینجا نور راه کربلا می پوید و آن سوی تر، دجله و فرات است که هنوز آبشخور گرگان گرسنه ای است که آب را بر کربلاییان بسته اند و در افق دور، قدس است در اسارت شیطان. ای جوانمرد، بگو که از کدامین قبیله ای! و راستی که راه قدس از کربلا می گذرد. «راه قدس از کربلا می گذرد» یعنی آماده باش تا پای خون و جان. جمجمه ات را به خدا بسپار و دندان صبر بر جگر بگذار و مردانه در صف مردان کربلایی بایست تا گرگان گرسنه یزیدی پیکرحق را مُثله نکنند. و یزید مظهر ظلم و ناجوانمردی و نام و ننگ و خشم و شهوت در تمامی طول تاریخ است، همان گونه که همواره، در تاریخ، صلای «هل من ناصر» امام عشق از جانب کربلا به گوش می رسد. و تو ای جوانمرد، بگو که از کدامین قبیله ای!
برگرفته از سایت : www.aviny.com
«چرا جنگ ... ؟؟؟»
87/10/23 6:4 ع
خانم یا آقای عزیز ، سلام
من سن شما را نمی دانم ، ولی نسل ما نسلی نبود که حساب و کتاب بلد باشد و همیشه با خود ترازویی را حمل کند که سنگ آن از جنس هزینه ها و محاسبات دقیق اقتصادی و سیاسی باشد. مشکل ما این بود که وقتی جنگ شروع شد، وقت نداشتیم چون و چرا کنیم . یک روز به هوای دیدن کبوترهای مهاجر پاییزی ، سرمان را به سوی آسمان بلند کردیم که دیدیم آسمان پر از هواپیماهای بعثی است . باور کنید ، فرصت بحث وجدل نبود ؛ و گرنه شاید ما هم کمتر از شما با جنگ مخالف نبودیم .
ما هنوز بالغ نشده بودیم که روی دوشمان سنگینی جناز? دوستان مان را حس کردیم . هنوز وزن و قد و انداز? خودمان را نمی دانستیم که فهمیدیم کلاشنیکف سبک تر از ژ-3 است و صدای خمپاره ، زیرتر از صدای موشک است . فرق است بین نسلی که صدای انفجار را فقط شب های چهارشنبه سوری در میدان های زیبای شهر شنیده است با نسلی که گوشش پر است از صدای نارنجک و زوز? خمپاره و نعر? راکت . ما هنوز داخل آدم های بزرگ نشده بودیم که هفته ای یکبار وصیت نامه می نوشتیم و برای لباس های کهنه و چند دفتر و کتاب و دوچرخ? همیشه پنچرمان وارث تعیین می کردیم .
الان هم از ما انتظار نداشته باشید که مثل شما طعم زندگی را چشیده باشیم و برای رسین به آن ، خود را به آب و آتش بزنیم . من هنوز اسم کسی را نمی شنوم که مرا یاد یکی از دوستان شهیدم نیندازد . دوستی داشتم که از جان دوست ترش می داشتم . جلو چشمم تکه تکه شد و وقتی مادرش من را دید ، با چشمانش به من می گفت چرا باید تو بمانی و از فرزند من جز چند تکه گوشت و مقداری استخوان برنگردد ؟ هنوز هم وقتی از کوچه آنان می گذرم دلم می لرزد که مبادا با انان روبرو شوم . می بینید خانم یا آقای عزیز ؟ ما حتی از زنده بودن مان هم شرمساریم .
شاید حق با شما باشد و شاید درست همین باشد که هر کس به فکر خود باشد و گلیم خود را از آب بیرون بکشد . من نمی دانم . اما می دانم که این خوش فکری ها و عافیت طلبی ها از ما ساخته نبود . ما زندگی نمی کردیم ؛ ما فقط خاکریز و سنگر و حمایل و این چیزها را می شناختیم . ما نسلی بودیم که میان خاک و خون و آتش عروسی می گرفتیم و در حجله هم دلمان برای سنگر، تنگ می شد.
خانم یا آقای عزیز
نمی دانم تا حالا صدای برخورد موشک را با زمین شنیده ای . کمی با موسیقی پاپ و راک فرق دارد ؛ ولی تا بخواهی حال و هوای آدم را عوض می کند . تا ساعت ها بعد از آن ، دنیا تار و تیره است و از دهان هیچ کس صدایی شنیده نمی شود . البته لب ها تکان می خورند و دهان ها باز و بسته می شوند ؛ اما کسی صدایی نمی شنود . احتمالاً دلیلش این است که موشک ها غیر از اینکه یک عده را به خاک و خون می کشند ، یک عده را هم کر و کور و موجی می کنند . می بینید چقدر موسیقی ما با شما فرق می کرد ؟ پس قبول کنید که افکار ما هم کمی متفاوت باشد .
خانم یا آقای گرامی
روزگاری که بر ما رفت ، با روزگار شما فرق هایی دارد . مثلاً غم و غصه های شما خیلی لطیف اند . شما غصه لایه ازون و رطوبت هوا در پاسارگاد را می خورید که خیلی رمانتیک و قشنگ اند . امام ما نگران تانک های غول پیکری بودیم که اگر یک لحظه از آنها چشم برمی داشتیم ، باید در تجریش و زعفرانیه پیداشان می کردیم .راستی می دانی چرا ما معمولاً در فکریم ؟ چون همه ما همیشه فکر می کنیم چیزی را گم کرده ایم ؛ اما نمی دانیم چیست . امرز که رفتم جلو آینه ، ناگهان فهمیدم ما چی گم کرده ایم . به نظر تو کسی که در عرض چند سال ناقابل ، یک مرتبه از نوجوانی به پیری می رسد ، چه چیزی را گم کرده است ؟ نه ؛ اشتباه کردی . ما جوانی و میان سالی را گم نکردیم . ما قلب و روحمان را جا گذاشته ایم . کجا ؟ در بیابان ها . یکی نیست که به ما بگوید : پس در خیابان ها چه می کنید ؟
برگرفته از نشریه امتداد شماره 34
«بی سر و سامان توام یا حسین ...»
87/10/22 1:0 ص
بی سر و سامان توام یا حسین...
دشت پر از ناله و فریاد بود/ سلسله بر گردن سجّاد بود
فصل عزا آمد و دل غم گرفت/ خیمهی دل بوی محرّم گرفت
زهرهی منظومهی زهرا، حسین/ کشتهی افتاده به صحرا، حسین!
دست صبا زلف تو را شانه کرد / بر سر نی خندهی مستانه کرد
چیست لب خشک و ترک خوردهات / چشمهای از زخم نمک خوردهات
روشنی خلوت شبهای من / بوسه بزن بر تب لبهای من
تا ز غم غربت تو تب کنم/ یاد پریشانی زینب کنم
آه از آن لحظه که بر سینهات/ بوسه نشاندند لب تیرها
آه از آن لحظه که بر پیکرت/ زخم کشیدند به شمشیرها
آه از آن لحظه که اصغر شکفت/ در هدف چشم کمانگیرها
آه از آن لحظه که سجّاد شد/ همنفس نالهی زنجیرها
قوم به حج رفته به حج رفتهاند /بیتو در این بادیه کج رفتهاند
کعبه تویی، کعبه بهجز سنگ نیست/ آینهای مثل تو بیرنگ نیست
آینهی رهگذر صوفیان/ سنگ نصیب گذر کوفیان
کوفه دم از مهر و وفا میزدند/ شام تو را سنگ جفا میزدند؟
کوفه اگر آینهات را شکست/ شام از این واقعه طرفی نبست
کوفه اگر تیر و تبرزین شود/ شام اگر یکسره آذین شود
مرگ اگر اسب مرا زین کند /خون مرا تیغ تو تضمین کند
آتش پرهیز نبُرد مرا /تیغ اجل نیز نبُرد مرا
بی سر و سامان توام یا حسین/ دست به دامان توام یا حسین!
جان علی سلسلهبندم مکن/ گردم از خاک بلندم مکن
عاقبت این عشق هلاکم کند/ در گذر کوی تو خاکم کند
تربت تو بوی خدا میدهد /بوی حضور شهدا میدهد
اشعر حق! عزم منا کردهای؟ کعبهی شش گوشه بنا کردهای؟
تیر تنت را به مصاف آمدهاست؟ تیغ سرت را به طواف آمدهاست؟
چیست شفابخش دل ریش ما؟ مرهم زخم و غم و تشویش ما؟
چیست بهجز یاد گل روی تو؟ سجده به محراب دو ابروی تو!
بر سر نی زلف رها کردهای؟ با جگر شیعه چهها کردهای...
باز که هنگامه برانگیختی/ بر جگر شیعه نمک ریختی
کو کفنی تا که بپوشم تنت؟ تا گیرم دامنهی دامنت...
محمّدرضا آقاسی
«یل ام البنین و امید عالمین است ....»
87/10/22 12:57 ص
ابتدا نام خداوند جهاندار ، محمد شه ابرار ، علی حیدر کرار ، بتول عصمت دادار ، حسن آن گل بی خوار ، حسین کشته اشرار ، به عابد مه اسرار ، به باقر که بود مخزن گفتار ، دگر صادق و موسی دل افکار ، و رضا ، شاه خراسان و تقی مظهر یزدان ، به هادی مه تابان ، و حسن خسرو خوبان ، و بر آن حجت بر حق که بود هادی مطلق ، که به فرق سرش از نور الهی زده ابلق به همه منتظرانش بده رونق بگشا مشکل هر پیر و جوان را
یادم آمد ز گلی باغ علی نور جلی پور ولی وارث میدان یلی عاشق نور ازلی دست گل لم یزلی حضرت عباس همان میر خوش انفاس ، که بد ثانی الیاس که زد بر جگر خضم دغا سوده الماس مه برج یقین ، هادی دین نور دل ام بنین یاور شاهنشه دین ، ساقی طفلان حسین نور دو عین کشته شمشیر و سنین آنکه به میدان بلا دید حسین یکه و تنهاست عزیز دل زهراست اسیر کف اعداست به پا خواست بیامد به بر نور خدا خون خدا اذن گرفتی و روان شد بر آن قوم لعین آمد و بگوشد زبان را
منم آن میر غضنفر فر لشکر شکن فرقه ناپاک ، منم مظهر ادراک ، بریزم به روی خاک کنم پیکرتان چاک منم پور همان قلزم افلاک که بودی شه لولاک منم ماه بنی هاشم و عباس علمدار ابر جیش حسینم سر و سردار ده و هفت بود منصبم ای فرقیه خونخوار منم نیز نهنگ یم عرفان و منم شیغم غزان و منم فارس میدان و منم خصم دلیران و منم مرگ لعینان و منم حامی قرآن و اگر دست به شمشیر زنم لیک بپاشم زهم این کون و مکان را
آه از آن دم که بزد یکتنه بر لشکر خونخوار کشیدی ز میان تیغ شرربار گل حیدر کرار به قلب سپه فرقه کفار نمودی همه طومار که ناگاه حکیم ابن طفیل آمد و بنمود جدا دست وی از پیکر سقای حرم کان کرم ظالم دیگر ز قفا آمد و بنمود جدا دست چپش را ز بدن مشک به دندان بگرفتی که برد آب سوی تشنه لبان حرمله آمد ز کیمن گاه بزد تیر بر آن مشک عمودش به سر و تیر دگر خورد به چشمش که نگون گشت ز زین روی زمین گفت برادر تو بیا و بنگر فاطمه آمد به سرم مادر نیکو سپرم تا تو نیائی ندهم نقد روان را
من بمیرم که سوی علقمه آمد شه دین نور مبین گفت که ای جان برادر زچه در خون بنشستی تو چرا دیده ببستی تو که پشتم بشکستی به خدا جان من هستی همه طفلان به حرم تشنه آبند همه در تب و تابند بگفتا مبرم سوی خیم چون به حریم تو حسین بنده منم ساقی شرمنده منم گو به سکینه به تو آبی نرسانم به خداوند منم آب نخوردم تو بدان عموی لب تشنه منم چون گل هر انجمنم «صالح» شیرین سخنم مرثیه خوانم شده و کرده به پا بزم عزا و بنماید به همه صبح و مسا آه و فقان را
«عقیله بنی هاشم»
87/10/19 2:0 ع
کوفه شهری است پر از فتنه و آشوب و بلا صحنه ای از کرب و بلا، خلق ز اطراف و ز اکناف روان گشته سوی شهر، گروهی به جگر سوز و گروهی به بصر اشک و گروهی زخوارج همه خشنود زخشم احد قادر معبود، همه منتظر عترت پیغمبر اسلام، به کوفه شده اعلام که از جور و جفا و ستم و گردش ایام، رسیدند به آیین اسارت حرم الله به عز و شرف و جاه، به اشک و شرر و آه ستادند و گشودند همه چشم تماشا، که ببینند اسیران شه کرب و بلا را در آن هلهله و شور، گروهی شده محزون و گروهی شده مسرور، گروهی زخدا دور، در آن عرصه ی محشر صدف بحر ولایت، ثمر نخل ولا، دخت علی، شیر خدا جلوه ی مصباح، هدا، شیرزن کرب و بلا، زینب کبرا، به همان شیوه ی حیدر، به همان عزت مادر، به بلندای مقام دو برادر، به فصاحت، به بلاغت، به شهامت، به شجاعت، چو یکی کوه مقاوم، به خروش دل دریا، به نهیبی که صلای علوی داشت به نام احد قادرمنان به چنین خطبه سخن گفت که دیدند به نطق اش نفس شیر خدا را
بعد حمد احد و نعت محمد همه دیدند که آن عصمت دادار ندا داد که ای وای بر احوال شما مردم غدارِ ستم پیشه ی مکارِ جنایت گرِ بی عار، عجیب است که دارید بدین ننگ به دل ناله به رخ اشک الهی نشود اشک شما خشک و بگریید به این ننگ که بردامن آلوده نهادید، شما آن زنی استید که بگسیخت همه رشته ی خود را و شما سبزی فاسد شده در مزبله هایید، شما همچو گچ روی مزارید، ندارید به جز زشتی و پستیّ و دورویی که خود آراسته مانند زنان در اجنبیانید، بگریید که پستید نخندید که مستید همین لکه ی ننگی که نهادید به دامن، به خدایی خدا پاک به صد بحر نگردد، نتوان شست به آب دو جهان ننگ شما را
وای بر حال شما مردم کوفه! به جگر پاره ی پیغمبر اسلام چه کردید که از آن، جگرِ ختمِ رسل پاره شد و سوخت، بدانید که از آتش بیداد شما سوخت دل فاطمه آن بضعه ی پیغمبر اکرم، به خود آیید و ببینید چه خون های شریفی زِ دم تیغ شما ریخته برخاک، چه تن های لطیفی که زشمشیر شما شد همه صدچاک، چه بی باک کشیدید به آتش حرم آل نبی را و کشاندید به صحرا و در و دشت زن و دختر و اطفال صغیری که نهادند سر از کثرت وحشت به بیابان و دویدند روی خار مغیلان و زدید از ره بیداد به کعب نی و سیلیّ ستم در حرم آل علی فاطمه ها را به خدا پیش تر از این ستم و ظلم و جنایت چه به مکه چه مدینه چه سر کوچه و بازارندیدند ندیدند قدو قامت ما را
گر از این ظلم و ستم ابر شود آتش وباران همه خون گردد و چون سیل ببارد به زمین یا که سماوات شوند از همه سو پاره و ریزند زافلاک به روی کره ی خاک و یا باز شود کام زمین و بکشد در دل پر آتش خود خلق جهان را عجبی نیست، شما نامه نوشتید که فرزند پیمبر به سوی کوفه بیاید، در رحمت به سوی خلق گشاید، همه گفتید که باید پسر فاطمه برما ره توحید نماید، به چه تقصیر کشیدید به رویش ز ره کینه وتزویر همه نیزه و شمشیر، گه از سنگ و گهی تیر، کجا رفت جوانمردی و قدر و شرف و غیرت و مردانگی افسوس که کشتید پس از کشتن هفتاد و دوتن مثل علی اکبر و عباس نهادید به نی رأس امام شهدا را
کوفه رفته است فرو یکسره درننگ، از این خطبه شده زاده ی مرجانه دگر شیشه ی عمرش هدف سنگ، که ناگاه سر یوسف زهرا به سرِنیزه عیان گشت همان روبه روی محمل زینب همه گفتند امان از دل زینب، به جبین خون و به رخ زخم و به لب آیه ی قرآن، چه دل انگیز صدایی، چه ندایی، چه نوایی که زمام سخن از زینب مظلومه گرفته نه همین برد دل خواهر خود را که دل دشمن خود را نه دل دشمن خود را که دل قاتل خود را همه گشتند در آن جلوه گری محو جمالش، همه مبهوت جلالش، همه دادند به انگشت نشانش، نگه او به روی زینب و زینب نگه افکند به رویش که هلالم! چه قَدَر زود غروبِ تو سیه کرد همه ارض و سما را گل احمد، گل حیدر، گل زهرا، همه ی آرزوی من به سر و صورت خونین و به پیشانی بشکسته ولب های به خون شسته و چشمان خدابین و به اشکی که روان است زچشمت به رگ پاره و خونی که روان است ز رگ های گلویت، نگهم کن، نگهم کن، نگهم کن که دلم پاره شد از نغمه ی قرآنِ سرت بر سر نیزه، عجبا فاطمه می گفت به من قصه ی داغ تو، نمی گفت که روزی به سر نیزه سر پاک تو بر محمل من سایه کند، لب بگشا ای به لبت آیه ی قرآن نه به من با گل نورسته خود حرف بزن، در تب و در تاب شده، بر تو دلش آب شده، تا ز تنش روح نرفته است بخوان بار دگر آیه ی قرآن و بگو ذکر خدا را.
«آزاد مرد کرببلا»
87/10/19 1:57 ع
روز عاشور که خوشید فروزنده عیان گشت و منور ز فروغش همه ملک جهان گشت ، دو لشگر به صف آرائی خود گشت مصمم ، به همه بود مسلم ، که در این ماه محرم ، عمر سعد کمر بسته به قتل شه ابرار ، چنان حر گرفتار فتادش به بدن لرزه در آن عرصه پیکار ، فرو ریخت برخ اشک گهربار ، سیه گشت بر او روز همانند شب تار ، رهاند اسب ز قلب سپه لشکر کفار به سوی حرم عترت اطهار ، حضور پسر احمد مختار ، که ای نور دل حیدر کرار ، منم حر گنهکار ، که بستم سر ره را به تو با لشکر بسیار،چه باشد به ببخشی ز من این جرم و خطا را
منم حر گرفتار منم عبد گنهکار
تو ازین خسته دل زار گواهی ، چکنم گر نکنی بر من بیچاره نگاهی ، به جز از کوی تو ام نیست پناهی ، چه کند نامه سیاهی ، تو پناهی همه سیاره تو ماهی همه عبدند و تو شاهی چه بخواهی چه نخواهی به سر کوی تو باز آمدم ای مظهر الطاف الهی که کنی بر من دلخسته نگاهی تو که امروز مرا دست بگیری ز کرم عذر گناهم بپذیری به خدا زمزمه العطش طفل تو آمد چو به گوشم ز جگر خواست خروشم بسویت آمده ام تا که به یاریت بکوشم چه شود دست بگیری من افتاده زپا را
منم حر گرفتار منم عبد گنهکار
شه دین دست نوازش بکشیدی به سر حر و بیافشاند ز لب در که تو امروز تهی گشته ای از ظلمت و از نور شدی پر ، ز چه افکنده سر خویش بزیر و شدی از هستی خود سیر ، مکن به سر خود خاک ، مزن جامه دل چاک که گشتی ز گنه پاک ، تو ای عاشق دلداده آزاده آماده ایثار ، ز لطف احد قادر دانا به در خانه فرزند نبی احمد مختار مکن گریه که مولات کریم است و عطایش ز خطای تو فزون است بیا یاور ما باش چو جان در بر ما باش از این بیش میندیش بدین غصه و تشویش که خشنود نمودی ز ره مهر و وفا آل عبا را
تو از ما شدی ای حر چه خوب آمدی ای حر
گفت که آیا پیرو مرادم به خدا دل به تو دادم ، مبر ای دوست زیادم ، بده از لطف و کرم اذن جهادم ، بگرفت اذن و روان گشت سوی معرکه با خشم و عدو بست زجان چشم و در آن قوم دغا ولوله انداخت عدو رنگ ز رخ باخت در آن لشگر انبوه چنان الحذر افتاد که نام از نظر افتاد ز بس دست و سر افتاد زمین شد همه گلگون و در دشت پر از خون و جهان تیره به چشم همگان گشت که آثار قیامت به همان صحنه عیان گشت ، یم خون ز تن خصم روان شد همه گفتند که احسن به چنین صولت و این نیرو و این بازو و این هیبت و این شوکت و این مردی و مردانگش و عشق حسینی همه دیدند در این دشت بلا معجره شیر خدا را
به پا گشت قیامت زهی عزم و شهامت
تیر و شمشیر ز بس بر تن آن پیلتن آمد تنش از عرش زمین کرد مکان بر زبر خاک که از کینه آن لشگر سفاک شدی یکسره چون پرده گل چاک شرار از جگر خاک بر آورد سر از سینه افلاک . حسین ابن علی ناله کشید از جگر و زد بصف آن سپه بد سیرو کرد بسی ظالم غدار روان در سقرو بر سر زانو بگرفت از حر آزاده سر و ریخت سرشک از بصر و گفت که ای دوست فدای ره دادار شدی حر فداکار شدی راهرو مکتب ایثار شدی حامی پیغمبر مختار شدی دور ز اغیار شدی با من بی یار تو از راه وفا یار شدی گرچه در این لشکر خونخوار گرفتار شدی مام تو نامید تو را حر و تو در هر دو جهان حری ازان داد خدایت شرف یاری ما را
دگر حر شدی ای حر ز حق پر شدی ای حر
غلامرضا سازگار(میثم)
«علمدار کاروان عشق»
87/10/19 1:47 ع
اذا زلزلت الارض زمین محشر عضما است چه شوری است چه غوغاست از این حال زمین لرزه به دلهاست نه پستی نه بلندی و دریاست رسیده است همان روز قیامت همان لحظه موعود که فرمود خدا زود رسد زود خلایق همه در حال فرارند و بی تاب و قرارند آرام ندارند و این روز همان روز حساب است همان روز سوال است و جواب است که مردم همه اینگونه پریشند نه در فکر پسر یا پدر و مادر و فرزند همه در پی خویشند و مردم همگی مست همه بی خود و مدهوش که ناگاه رسید از سوی حق نغمه چاووش الا اهل قیامت همه ساکت و سرها همه پائین و ای جمله خلایق همه خاموش شده گوش سراسر همه عرصه محشر پر از آیه کوثر ملائک همه در شور غزل خوان همه سرمست شمیم گل حیدر گل یاس پیمبر چه حالی است خبر چیست ؟ مگر چیست قدم رنجه نمودست به محشر یگانه گوهر حضرت داور
ملائک همگی بال گشودند و فرش قدم مادر سادات نمودند آری خبر این است امید همه آمد جبریل زد صدا زد که خلایق انگیزه خلق دو جهان فاطمه آمد و مبهوت جلالش همه ناس پیچید به محشر همه جا عطر گل یاس زهراست و آن وعده شیرین شفاعت بر چشم ترش اشک نشسته است چو الماس بر دست کبودش اسباب شفاعت همان دست جدا از تن عباس و زهرا شده گریان ابالفضل هم گریه کن و نوحه سرای غم چشمان ابالفضل مردم همه ساکت همه مبحوت و حیران ابالفضل کین فاطمه ابر کرم و رحمت و عشق است کز او شده جاری به لب خشک زمین بارش باران ابالفضل
ناگاه همه از دهن یاس شنیدند ا... قسم می دهمت جان ابالفضل سوگند تو را نذر دو دستان ابالفضل بر فاطمه ات بارالاها تو ببخشا هر کس که زده دست به دامان ابالفضل
و یاران ابالفضل همه مات از آن هیبت عباس عباس انگار نه انگار که این روز حساب است یکبار دگر روضه و گریه یک بار دگر سینه زنی غربت عباس زهراست کند نوحه سرایی آری شده بر پا به قیامت یکبار دگر هیئت عباس عباس همانی که قتیل العبرات است هر قطره مشکش آبی به حیات است شرمنده ز شرمندگیش آب فرات است با گریه زهرا دیدند ملائک همگی اشک خدا ریخت دا دست شفیعش با نام ابالفضل و دستان شفیعش ترس از جگر اهل ولا ریخت ناگاه در آن حال پریشان دل مادر سادات آند ز سوی حضرت معبود ندایی که زهرا تو همه کاره مایی تا باز به چشم همه خصم رود خار تا باز ببینند همه وعده دادار تا کور شود هر که ز دنیا به حسد کرد حض تو و فرزند تو را ضایع و انکار بخشم به تو هر کس تو فاطمه گوئی ای شیرزن حیدر کرار خود دانی و چشمی که شده خیس اندازه بال مگسی بهر علمدار
از وصف چنین قصه به محشر یکپارچه در شورم و شینم یکپارچه سرمست غرورم که من گریه کن شیریل شیر حنینم بی خود شده از خود و چنین نعره کشیدم ا... من زار سگ کوی علمدار حسینم.
«به یاد شش ماهه ارباب»
87/10/19 1:20 ع
ساعتی رفته ولی هیچ خبر نیست از او آه کجا رفته عمو دیر کرده چه شده چند دلشوره زده مانده نفس زیر گلو دل مادر همه آتش همه خون نیست آبی که شود قطره اشکی ز پلکش بچکد روی لبان پسرش کو علمش مشک چه شد آمده بابا ز شریعه به حرم با کمری از چه خمیده چه شد آن دلخوشی دیده بیدار علمدار به لب گفت رباب وای شدم خانه خراب گوئیا بی اثر و بی ثمر است ناله لالائی من طفلک من طفلک دلخسته من طفل زبان بسته من کشت مرا دیده تو در تب و این حرم عطش این همه گرمای جگر سوز نفس تاب ندارد و حرم آب ندارد .
«محرم ماه عشقبازی»
87/10/19 12:32 ع
محرم، ماه ایثار و از جان گذشتگی است. ماه عشق و شور و فریاد است. ماه سرافرازی بر فراز نیزه هاست.ماه آمیختن با خون و آمیختن عشق است...
هـُرم سوزان کویر، بر خستگی کاروانیان نیشتر میزند و بدن های خسته آن ها را می آزارد. خورشید غروب دوم محرم، آرام خود را در تنگنای افق جای میدهد. کاروان بر سینهی تفتیدهی بیابان توقف میکند.
صدایی میپرسد: این جا کجاست؟
پاسخ میآید: این جا کربلاست!
آری، حسین (ع) به کربلا میرسد و دل کویر را در تب و تاب می اندازد. آسمان نیز، چهره در هم کشیده است. زمین بغض خود را فرو می خورد. فرات بیصدا اشک میریزد و خارها خود را به دست نسیم گرم سرنوشت دادهاند.
وقت تنگ است، درنگ جایز نیست، و گرنه از قافلهی نور باز می مانیم...
دکتر شریعتی: حسین بیشتر از آب تشنه لبیک بود اما افسوس که به جای افکارش زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی معرفی کردند!
به این امید که کلام شگرف عاشورا را درک کنیم و به آن دیده ی عمل پوشانیم.
امیداست از عمر خویش مثل یک مسلمان واقعی بهره ببریم و کلام و منش انسان ها هست که در تاریخ ثبت می گردد مردان بزرگ همچون مولا علی و حضرت سید الشهدا تا قیامت کلام و نامشان در اذهان می ماند، در کل مردان عدالت خواه همیشه زنده هستند و ظالمان فقط برای عبرت و در یک مقطع خاص حیات دارند.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ :
ارزش و جایگاه اربعین حسینی از دیدگاه مقام معظم رهبری
ادامه
گوشی ایرانی
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
شب آخر ....
یادش بخیر ...........
در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون ................
گرامی باد
سال نو مبارک باد
سخنی از امام جعفر صادق (ع)
چندی از فضایل اخلاقی رسول اعظم
خجسته باد
دل گفته های یک جانباز اعصاب و روان
[عناوین آرشیوشده]