سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام مامان قهرمانم ...
میدونی ... حالا که روز تولدته ، من و آبجی می خواستیم قشنگ ترین هدیه رو برات بخریم ولی نمی دونستیم چی بخریم . دخترخاله میگفت برات یه دست کامل لوازم آرایش بخریم .... میگفت اگه مامانت آرایش کنه ، زخمهای روی صورتش کمتر معلوم میشه ... میگفت : زشته یه معلم با سرو صورت زخمی سر کلاس بره ... میگفت : شاگردهاش می فهمند شوهرش ... می دونم تو هیچ وقت برای خودت از این چیزها نمی خری ... آخه همش رو میدی پول دارو و بیمارستان بابا .... بابا هم که تو رو کتک میزنه .... فحش میده .... حرف هایی میزنه که ما نمی فهمیم ... فقط می بینیم و گریه می کنیم . من و آبجی خوب می فهمیم که وقتی بابا موجی میشه ، تو دستای مارو می گیری و میبری تو اتاق دیگه...بعد میری تا بابا کتکت بزنه و موهای قشنگتو بکشه...من و اون خوب میدونیم چرا این کارو می کنه .
آخه اگه تو نری جلو بابا ، اون خودشو میزنه ... دست خودش نیست ... تو هم چون بابا رو خیلی دوست داری نمی خواهی بابا خودشو بزنه ... به قول خودت یه ذره از سهم فداکاری هاش رو میدی ... از ترکشهای توی بدنش ... از موجی شدنش ... از ... ما می فهمیم که وقتی بابا آروم میشه ، سرش رو میگیره و چقدر گریه میکنه ... وقتی میفهمه چیکار کرده ، ناراحت میشه ... دستت رو میبوسه ... تو هم گریه میکنی ... من و آبجی صدای گریه تو و بابا رو می شنویم .
مامان جون ، مامان خوب و قهرمانم ، پس سهم ما چی میشه ؟ ما هم می خوایم مثل تو و بابا قهرمان باشیم .. می خوایم روز تولدت ، پول هامون رو بدیم به تو تا برای بابا دوا بخری ... فقط تو رو خدا این دفعه بذار بابا ما رو جای تو کتک بزنه .... !!!      « احمد اکرمی »

اینو که خوندید دستنوشته یه فرزند جانبازه ...
حرفی برا گفتن ندارم ... فقط کمی فکر کنید ... الان حدود 20 ساله که از دفاع مقدس میگذره ... میبینید که هنوز ....

برگرفته از نشریه امتداد شماره 34



  • کلمات کلیدی : شهدای زنده
  • نوشته شده توسط :سید محمد بنی احمدی::نظرات دیگران ( نظر)



    لیست کل یادداشت های این وبلاگ :